کودک که بودم
وقتی زمین میخوردم
مادرم من را می بوسید،
تمام دردهایم از یادم می رفت…
چند روز پیش زمین خوردم
دردم نیامد، اما…
این بار
تمام بوسه های مادرم
یادم آمد…
در مورد نگاه مثبت ، یکی از اساتید ایرانی خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:
چندین سال قبل مشغول تحصیل در دانشگاه خارج از کشور بود. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که کارگروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
توی کلاس، از دختری که درست توی نیمکت بغلیام مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت: اول باید برنامه زمانی رو ببینه.
ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم: فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت: آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم: نمیدونم کیو میگی!
گفت: همون پسر خوشتیپ که معمولاً پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم: نمیدونم منظورت کیه؟
گفت: همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست با هم!
باز هم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا صداشو یهکم پایین آورد و گفت: فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه.
اینبار دقیقاً فهمیدم کیو میگه، ولی به طرز غیرقابل باوری رفتم تو فکر. آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگیهای منفی و نقصها چشمپوشی کنه. چقدر خوبه مثبت دیدن که حتی نگی معلول و بگی همونی که رو ویلچر میشینه.
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتماً سریع میگفتم همون معلوله دیگه! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم.
شما چی فکر میکنید؟ چقدر عالی میشه اگه ویژگیهای مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقصهاشون چشمپوشی کنیم .
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را میدید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمیکرد. حکیم با شور و شعف اطراف را مینگریست و به گردش خود ادامه میداد و درحالیکه به سوی برکه میرفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند.
به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگهای سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی مینواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک میکرد از جوان دعوت کرد که بنشیند.
سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش میکنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه میبینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موجدار را میبینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمدهاند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش میکنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگتری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمیشد.
حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف میکردی چه!؟».
حکیم گفت: «از این پس در زندگیات مواظب سنگریزههای بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آنها در دریای وجودت مانع آنها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژیات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.».
نکته مهم داستان:
آثار اشتباهات با توجه به بزرگی و کوچکی آنها بعد از گذشت مدتی طولانی و یا کوتاه محو و ناپدید میشوند. همان طور که اگر منتظر بمانی حلقه های موج هم از بین خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدیات نباشی، همیشه دریای وجودت پر از موج و تشویش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملی با فکر و تدبیر عواقب آن را بسنجی و سپس عمل کنی. بعد از حادثهای بیهوده دست و پا زدن فقط اوضاع را بدتر میکند.
گاهی بهترین عمل، بی عملی است.
کاشکی آدما یه خورده بیشتر حواسشون باشه ....
فقط یه خورده ....
این یه خورده هه همون 1% هستش که هیج وقت توجه نمیکنیم بهش .....