این روزا یه جور روزمرگی خیلی بدی حاکم شده بر روزگارم که معلوم نیس خودم هم از خودم چی میخوام ..
همه چی تکراری شدن ..؟
واقعا نمیدونم چم شده ...
من که همیشه یه جوری سرم رو گرم نگه میداشتم ... الان شدم یه موجوده ناشناخته که صبح از خونه میام بیرون و شب برمیگردم ..
اصلا اون حس چند هفته های قبلو ندارم ...
نمیدون شرایط آب و هوایی تاثیر گذاشته روم یا ...... خودمم والا گیج شدم ..
ولی کاشکی این برزخ زودتر تموم بشه ... اصلا این وضع رو نمیتونم تحمل کنم ...
وای که دارم چه عذابی میکشم .. وای ....
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام .....
....
اول از همه ی دوستان عزیز و گلی که تو این یه هفته نیومدن من لطف داشتن و با نظرات خوب وزیباشون جویای احوالم بودن .... از مخاطبین خاص گرفته تا عامشون....
به هر حال دست گل همشون درد نکنه ..
از بابت تبریک هاشون هم ممنونم ... تبریک این عید سعید رو از طرفم به پدر های بزرگوارشون پذیرا باشند ...
پ ن : دوستانی که پدران گلشون در قید حیات هستن که ایشالله 120 سال سایه شون بالای سرشون باشه ... و اونایی هم که از بین شون پر کشیدن و پیش فرشته های خوب خدا رفتن هم ایشالله روحشون ثرین رحمت باشه ..
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
یه توضیح کوچولو ...
این یه هفته نبودنم که سفر کوتاه کاری بود که به سلامتی رفتم و برگشتم .. و کلی هم حسابی خسته شدم
گذشته هایت را ببخش !
زیرا آنان همچون کفش های کودکی ات ،
نه تنها برایت کوچکند ...
بلکه تو را از گام برداشتن های بلند باز میدارند ... !
«پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و
گفت: مرا چیزی بیاموزید که
اگر بسیار غمگین باشم، در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و
اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم و فریفته روزگار نگردم.
حکیمان مدتی مشورت کردند
و سرانجام،
نگینی بر انگشتری او ساختند
که روی آن نوشته شده بود:
این نیز بگذرد».
"آدم" ات
می شوم
اگر با هر سیبی وسوسه نشوی
پ ن : اینو امشب پشت یه کامیون تو خیابون های شهر دیدم ....