دل نوشته های من و خودم ....

دوست خوبه .. اونم فقط یکی ... اونم از نوعه خوبش ...

دل نوشته های من و خودم ....

دوست خوبه .. اونم فقط یکی ... اونم از نوعه خوبش ...

پسر نوح ...

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.  دختر هابیل جوابش کرد و گفت :
نه، هرگز! همسریم را سزاوار نیستی. تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا و فرمانش را نادیده گرفتی. به پدرت پشت کردی! به پیمانش نیز… غرورت، غرقت کرد! دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت: اما آنکه غرق میشود خدا را خالصانه تر صدا میزند! تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لا به لای طوفان یافتم. در دل مرگ و سهمگینی سیل!
دختر هابیل گفت: ایمان پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراس که تو گرفتار شدی هر کفری به دل ایمان می شود! آنچه تو بهش رسیدی ایمان به اختیار نبود.  پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت: آن ها که بر کشتی سوارند، امن اند و خدایی کجدار و مریض دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیده ام که با چشمان بسته می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی و گناه کاری، گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید، خندید، خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان را دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داده، فرصت بخشیده شدن را هم داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید، شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته شده باشد. اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر! مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن، به شاخه هایش. پیش از آن که دستهای این درخت به نور برسد، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت! راه من، راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است. راه تو مطمئن تر است دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت…
دختر هابیل تا دوردست ها تماشایش کرد و سال هاست که منتظر است و در تمامی این سال ها با خود میگوید: آیا

همسریش را سزاوار بودم؟؟؟



عرفان نظر آهاری

دانه

دانه کوچک بود وکسی او را نمی دید.  سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛ اما نمی دانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد واز جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمین روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت من هستم؛ تماشایم کنید!
اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت:
نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
خدا دانه کوچک را توی دستش گرفت و گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای.
راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سال ها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛  سپیداری که به چشم همه می آمد.
سپیدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد.



عرفان نظرآهاری