دل نوشته های من و خودم ....

دوست خوبه .. اونم فقط یکی ... اونم از نوعه خوبش ...

دل نوشته های من و خودم ....

دوست خوبه .. اونم فقط یکی ... اونم از نوعه خوبش ...

گاهی وقتا ....

گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید ،

 

                                                            تا این بار در آرزوی بخشش تو باشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد .....

 

گاهی نــــــــــــــــبایـــــــــــــــــــد صبر کرد ......

 

                             باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندی رفــــــــــــتن را بلد بوده ای .........

 

گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام می دهی باید منت گذاشت تا آن را کم اهمیت نــــــــــــــــــــــــــــــــــــدانند ....

 

گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمیداند ....

 

و گاهی .....

 

باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد .


 

آدمها همیشه نمی مانند ..


 

یک جا در را باز میکنند ..... و ....


                 

 

بـــــــــرای هـــــــمیشه می روند..

 

گل همیشه عاشق ...


شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود - اما -

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنان چه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 به لب هایی که تاول داشت گفت : اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

 و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما !!

 نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد - آن گه -

 مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

 بمان ای گل

و من ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد....

---------------------------------------------

پ ن : تقدیم به همه ی اونایی که حق عشق رو ادا کردن نه اونایی که ادای عشق رو در آوردن..