به سلامتی آدمایی که وقتی میفهمن چقدر دوسشون داری ، بازم آدم میمونن …
به سلامتی اونایی که خیلی تنهان ؛ نه که نمیتونن با کسی باشن ، فقط دلشون نمیخواد با هرکسی باشن …
سلامتی دلامون که دلتنگ کسایی میشن که اصلا نمیدونن دل چیه …
به سلامتی خودم که مخاطب خاصِ هیچکس نیستم . . .
آدم ها حرف های عشقولانه از سر تا پاشون میریزه، دوستت دارم ها و دل تنگی هاشون قلب آدم رو میلرزونه!
اصولا گیاه هرز برای اینکه خریدار داشته باشه، خودش رو شبیه گیاه اصلی میکنه، مثل اون ها رفتار میکنه، مثل اون ها حرف میزنه…
گیاه هرز عاشق نیست، خودش رو شبیه عاشق کرده، اون فقط عقده ی عشق داره…
همیشه از دختر بچه ی گل فروش سر خیابون گل میخره تا خوشحالش کنه، درحالیکه به هوای باغچه، گلدونی رو که ریشه هاش توی اون رشد کرده رو میشکونه و اشکش رو در میاره!
واسه گیاه هرز مهم نیست که گلدون فقط مال خودش باشه، آخه جای “گیاه هرز” فقط توی باغچه، کنار بقیه ی هرزه هاست!
فکر میکنه مثل یه بچه پاک و معصومه، خودشون رو برّه میبینه و در به در دنبال آقا گرگه!! ولی نمیدونه اونی که آقا گرگه همون بره ای بود که قبل از رفتن درید!!
خدایا، توی این “جهنم” آدم بزرگ ها که بوی تعفن میده،
فقط تو “بهشت“ من باش …!
··٠٠٠•••●●●♥♥♥♥❤❤❤❤
دوستت دارمهایت را بگو.
نکند قلبت بتپد برای کسی و نگفته باشی… نکند پنهان کرده باشی قلبت را در زیر هزار خروار دلیل و بهانه و کمرویی و خجالت… نکند نداند که دوستش داری… بگو. بگو که دوستش داری، از دلیلهایت مگو که همین بزرگترین دلیل زندگیات باشد که اینگونه قلبش از تپش بازنایستد با تپشهای قلبت. نگو که میداند، بگو که بشنود با تکتک سلولهایش، دوست دارد دوستت دارم گفتنهایت را. بگو قبل از آنکه گوشی برای شنیدنش نمانده باشد.
مبادا آنگاه بگویی که دیگر قلبت نه برای او، که برای هیچ یا شاید برای دیگری می تپد… نه، دیگر نگو… نگو دوستش داشتی، بگو دوستت دارم! دیگر نگو که تپشهای قلبش که گاه گاهی بی دلیل می تپید، پی میبرد به آن راز نگفته، دلیلِ بی دلیلهای تپیدنهایش. نکند دیر بگویی و باز بیاستد قلبی از تپیدن…
کجاست آن قلبی که برایم می تپید ؟!! کجاست تا بگویمش: بتپ! بتپ قلب کوچکم! بزن! محکمتر بزن، با صدای بلند با هر تپشت بگو که دوستم داری… بگو! اکنون بگو که قلبم از تپش نایستاده. اکنون که به تو احتیاج دارم. بزن قلب کوچکم… بزن که تار دلم میلرزد از منحنیهایِ نواختنِ دستهای لخت و بی واسطه ات… بزن عشقم، بلندتر بنواز برایم، من صدای سازت را دوست دارم. بنواز تا پی ببرد کودکِ درونم از سرشاریِ احساس… تا باورم شود هستی، تا بدانم دارم تو را. تا باورم شود و پا به پای نرفتن هِی صبوری کنم . جا نزنم… این همه راه، این همه بیراه… این همه بالا پایین، این همه پستی بلندی… و این پاهای نحیف و زخمیام… راه زیادیست عشقم، می ترسم. بگو دوستم داری تا نترسم من. از کج و راستِ راه و این همه بیراه و خارهای در پایم و عقرب زرد و مارهای سیاهی که در راه هستند… پاهای نحیف و زخمیام با صدای توست که هنوز میرود این همه راه، دور می شود از بیراه.
همین حالا بگو دوستم داری… پنهان مکن دوست داشتنهایت را در خروار خروار
دلیل و بهانه، که روزی در همین نزدیکیها، مدفون خواهم شد زیر خروار خروار
خاکِ سرد…
اکنون که قلبت برای من میتپد، حالا که قلبی دارم که هنوز میتپد، اکنون بگو که دوستم داری، برایم بزن قلب کوچکم، پنهان مکن قلبت را که روزی پنهان خواهیم شد در قلب خاکها.
بگو شاخه های گلم کجاست؟ چرا به دستم نمی دهی اکنون؟!! شاخه گلی بدستم بده تا سهمم از گلها، دسته دسته گلهایی نباشد که بر سر مزارم، نه از سردیِ آن خاک سرد بر تن نحیف و خستهام چیزی کم خواهد کرد، نه روزنهای بر قبر تاریکِ کسی خواهد شد، که درحسرت شاخه گلی، دوستت دارمها را نشنید و… مُرد… مُرد و بُرد با خودش آن همه حسرت و سهم اندکش از دنیا را و آرزوهایی بزرگ… چگونه در گودالی کوچک خواهد گنجید، دردی این همه بزرگ…
بگو برایم گل نیاورند… بگو نمی خواهم سبد سبد گلهایی که میتوانست هر روز لبخندی بر لبانم بنشاند… بگو رهایم کنند. بگو میخواهم تنها باشم. اصلا بگو هِی! او که اصلا گل دوست نداشت… دوست ندارم گلهای آرزوهایم بر مزارم پژمرده و خشک شوند، بمیرند لبخندهایی که نزَدم و خندههایی که نکردم. آرزوهایم اینک بر مزارم شاخه شاخه مردهاند… بگو رهایم کنند. بگو رفت. مبادا ناراحتشان کنی، بگو او گل دوست نداشت. چه تلخ است دیدن لبخندهای کشته شده…
چه کسی صدا زد مهدی؟! کاش تو اسمم را صدا کرده باشی… کاش
اسمم نقش میبست بر منحنی لبانت، تا منحنی لبانم دوباره قوسِ خنده
میگرفت. اکنون که هستم، بلندتر بگو تا همه بشنوند اسمم را از لبانت. هم آن
عقرب زرد و مار سیاه و هم همهی آنانکه دوستمان داشتند. چه کسی
اسمم را صدا زد؟ اسمم… ببین اسمم را حک شده نه بر لبهای تو که بر روی سنگِ
سرد. بگو اسم مرا صدا نزنند. کاش بر لبانِ تو نقش میبست، همین اسمی که
حالا، دسته دسته آدمها، از روی ریا، یا از سرِ رسم و شاید برای دانهای
خرما یا تکهای حلوا، بلند بلند اسمم را صدا میزنند و میخوانند برایم
فاتحهای…! تا روحم شاد شود !!!
بگو رهایم کنند… بگو شاد نخواهم شد، بگو اسمم را صدا نزنند. بگو او که اصلا اسم نداشت!
صدای قرآن بلند میشود… و صدای گوشتهای من در دهان کرمها… و
صدایِ بی صدایِ خرد شدنِ آرزوهایم در تلی از خاک… خوب که گوش کنی، صدایش را
خواهی شنید.
و من هنوز قلبم می تپد…
هم اکنون که هستم، مرا دوست داشته باش. حالا که زندهام بگو که دوستم داری.
دست در دستانم بگذار تا کم شود سختیِ بار زندگی از دوشهایمان. در راه از دردودلهایت بگو، از آئینِ دوست داشتن، از کودکیها، سادگیها، از باران، از خدا
برایت خواهم گفت. از خدا که بگوییم، دیگر در راه خسته نخواهیم شد. از خشت
خشت بهشت که بگوییم، راهمان هم کوتاه خواهد شد… هنوز حرفهایمان ناتمام
مانده، خواهیم رسید…
چقدر خنده داره که ...
* چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره! * چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد! * چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره! * چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم! * چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم! * چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه و یا بخشی از کتاب آسمانی سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه ! * چقدر خنده داره که سعی می کنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما در برنامه عبادت به آخرین صف ها تمایل داریم! * چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم! * چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان دینی رو به سختی باور می کنیم! * چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن! * چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم! * خنده داره اینطور نیست؟
* دارید می خندید ؟
* دارید فکر می
کنید؟
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و… . خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد !
پ.ن : هی وای ما .... چقدر بودن کسانی در کنارمون که تازه الان که نیستن داریم افسوس نبودنشون و ندیدنشون رو میخوریم ... آخه چرا ...؟ کی میخواییم آدم بشــــــــــــــــــــــــــم ..