دل نوشته های من و خودم ....

دوست خوبه .. اونم فقط یکی ... اونم از نوعه خوبش ...

دل نوشته های من و خودم ....

دوست خوبه .. اونم فقط یکی ... اونم از نوعه خوبش ...

یادمان باشد .....




یادمان باشد شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم که دیدار

صبح فردا ممکن نشد..

بیا تا به امید فرداها محبت هایمان را ذخیره نکنیم ..



امروز و امروزم ....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه عذرخواهی بزرگ ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و باز هم شما ....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

؟؟؟؟؟

 

 

 

وقتی بدانیم همه ی ما در حال رشد هستیم و هیچ کداممان کامل نیستیم، و هرکداممان

 امتحان رشد خود را پس می دهیم ، شفقت بیشتری نسبت به یکدیگر پیدا می کنیم کم تر

 قضاوت می کنیم ، بیشتر محبت می کنیم و آسوده تر پیش می رویم!

 

 

 

 این جملات را به خاطر بسپاریم

 عزیز دلم ...

پیش از انکه در باره زندگی، گذشته، و شخصیت من قضاوت کنی...

خودت را جای من بگذار

از مسیری که من گذشتم عبور کن
با غصه ها، تردیدها، ترس ها، دردها، و خنده هایم زندگی کن ...


یادت باشد هرکسی سرگذشتی دارد


هرگاه به جای من زندگی کردی، آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی

 

 

یادمان باشد اگر یک انگشت به طرف اوست چهار انگشت دیگر به سمت خودمان نشانه رفته

 

کاش دست از قضاوتهای نا به جا برداریم 

اندکی تامل ...


هرگز زود قضاوت نکن

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

و اما شما...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خسته ام .......

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر

مثل شعر ، ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ، دیدمت ولی چه دیر

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر