بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه ی دلواپسی
قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از می حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
ادامه مطلب ...
خدایا…!اندکی نفهمی
عطاکن،که راحت زندگی کنیم!
مردیم از بس فهمیدیم و به
روی خودمون نیاوردیم…
شن و سنگ
حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی
بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد
که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند.
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی
شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند
در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش
آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی
خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد.
شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه
نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد و روی
سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی
نجات داد.»
دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این
مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو
را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»
مرد پاسخ داد:« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش
نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار
خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن
نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم!
وقتی آسمان این همه بخیل است
وقتی ابرها ناخن خشکی میکنند
وقتی دستهایی که باید سایبان مهربانیات باشند، اینهمه کوتاهند
وقتی شاخههای بهار تا دیوار خانه تو نمیرسند
وقتی گردبادهای گریز در چشمهایت قدم میزنند
به سراغ دستهای من بیا
به آغوش من که برایت همیشه گرم است…
عزیز من! این آغوش هر چند کوچک، ولی برای تو یک دنیا جا دارد.
این آغوش هرچند کوچک،
ولی میتواند سرمای ترسی که در جانت بیتوته کرده است
را به تابستانیترین ظهر ممکن برساند.
وقتی “گلها فقط برای دیدن تو چانه نمیزنند” و کسی نیست که برایت زنده بماند و زندگی کند
وقتی ثانیههای حیات، سالاند، وقتی مرگ در دو قدمی ما نفس میکشد و جوان میشود
وقتی دار و ندار جهان به پای اسلحههایی میریزد که فقط بلدند آدم بکشند؛
به آغوش من بیا…
به این مطمئنترین مکان دنیا که برای تو میتواند جانپناهی باشد.
چرا که عاقلان دنیا! سرپناهت را به موشک گرفتند و بازیهای کودکانهات را ناتمام گذاشتند.
عزیز من! من شاید کوچک باشم؛
شاید دستهای من برای به آغوش کشیدنت کوتاه باشد.
ولی دلم به اندازه تمام تابستانهای تاریخ گرم است و آغوشم مطمئنترین جا برای توست.
از این همه صدای مسلسلهایی که در تاریخ راه میروند و گوش جغرافیا را کر کردهاند.
به آغوش من از
نگاههای هیز مردانی که چشمهایشان روی شکمشان باد کرده است و لبخند
میزنند تا دندانهای کرمخوردهشان را به زنان روی دیوار نشان دهند.
عزیز من، خواهرکم، مطمئنترین و گرمترین
نقطه جغرافیا آغوش کوچک من است که برادر بزرگ توام.
برگرفته از :aloneboy.com
هیچی سر جای خودش نیست .. خدا .....
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا آخه ....؟